شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!

ساخت وبلاگ
یَا رَئوفُ
شما فکر کنین شب تا ساعت 1 بیرون بوده باشین بخاطر کنسرت :) تا سه با دوست تون صحبت کرده باشین و خندیده باشین و یادتون نباشه صبح ساعت 8 کلاس دارین :)) 
ساعت هفت و نیم عمه ام اومد بیدارم کرد :| الهی العفو گویان آماده شدم اما دیدم نخیر هیچ جوره نمیتونم برم سرکلاس :| خصوصا که روده کوچک داشت گریه میکرد داد میزد کمک میطلبید تا توسط روده بزرگ خورده نشه :|
نتیجه اش شد چون حوصله ی نق شنیدن نداشتم، نیم ساعت بعد تو رستوران مورد علاقه ام در حوالی قیطریه داشتم صبحانه میخوردم و بیخیال کلاس و درس و دنیا :دی (خدا خیرش بده کسی که ایده مترو رو داده)
بعد غذا رفتیم تجدید خاطرات :) رفتم جاهایی که قبلا با مادرم رفته بودم نزدیکای تجریش بودم که دیدم یکی گفت نیوشا؟ از اونجایی که این اسم من رو هر کسی نمیدونه محل ندادم :دی
دیدم باز همون صدا گفت خانوم یعقوبی؟ :دی دیگه دیدم نه مثل اینکه یکی از همون چند تن محدوده :) برگشتم دیدم چقدر آشناست ولی نمیشناسمش که گفت من فلانیم و معلوم شد وااااو از بچه های بلاگفاست :)) 
جالب اینکه ندیده بودمش از نزدیک فقط عکس هم رو دیده بودیم و البته اوشون ساکن شهرستانه و یه همچین اتفاقی خیلی نادره خدایی :دی
دیگه کلی حرف زدیم صحبت کردیم و ذوق کردیم و خندیدیم و البته غصه خوردیم برای هم! و بعد نخود نخود هر که رود خانه ی خود 
البته من رفتم خانه خود اوشون هنوز تهرانه فردا میره :دی
امیدوارم براتون از این غافلگیر شدنا پیش بیاد میچسبه
التماس دعای فرج 
در پناه حق باشید 
یا مهدی 
یک عدد جسد ِ جوگیر می باشم :/...
ما را در سایت یک عدد جسد ِ جوگیر می باشم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4i-am-a-muslim-girla بازدید : 117 تاريخ : دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:30