به تقلید از شباهنگ جان ^__^

ساخت وبلاگ
بسم اللّه الرحمن الرحیم 
خو همین ب بسم اللّه! بگم که نگین نگفتم :دی این پستم خیلی طولانیه چون تقلید از شیخنا شباهنگه :)) پیشاپیش تسلیت میگم به کسایی که میخوان بخوننش ^__^
١. سه شنبه : دکتر رفتن که مفصلا گفتم :)) 8 شبش نشسته بودم داشتم لواشک میخوردم که یهویی دیدم تلفن زنگ میزنه تو گوشم آهنگ میزنه :)) عمه ام هم داشت شینگن میدید :| دیگه به خودم سختی دادم پاسخگوی تلفن شدم :)) دیدم یه آقاییه صداش غریبه است! میگم شما؟ میگه کریمم :| بعد از اونجایی که ذهن بیماری دارم من ^__^ فورا این دیالوگ "+کریم؟ کدوم کریم؟ -کریم آق منگل" تو ذهن من پلی شد :)) انقد از خودم نیشگون گرفتم که از خنده ریسه نرم در زندگانی حتی رضا پسرخاله ام تو بچگی ازم نیشگون نگرفته بود :)) الهی اون دو تا انگشتش زخم شه :)) یکسره داشت منو اذیت میکرد :||| داشتم میگفتم معلوم شد بنده خدا همون آقای محبتی خودمونه :)) مسئول نظافت پله ها قرار بود بیاد خونه ما هم پنجره ها رو تمیز کنه زنگ زده بود ساعت رو هماهنگ کنه
شبش هم قاطی بودم و بازم شکر :) خیلی خیلی شکر یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون مینویسم و اون بیداره :)) بله اون مخاطب پاشایی خدا بیامرزه که خوابه برای ما بیداره :)) یه خل و چلی هم هست عین من ^__^ 
٢. چهارشنبه : غوغا بود آقا غوغا محبتی اومد، مصی اومد و نصاب پرده :)) همگی از صبح اومدن و کلی کار کردن و کلی خونه مون خو‌شگل تر شد بخصوص اتاق من که تازه فهمیدم چقدر من اتاقم خاصه آخه؟ ^__^ یه بار یه عکس میذارم از اتاقم الان عکس لاموجود حس اینم که برم بگیرم لاموجودتر :)) شایدم نگیرم :)) ولی در کل نمیدونم چرا :| دوستایی که اولین بار میان اتاق من توقع ندارن اتاقم این شکلی باشه :| من آیا بهم نمیاد اتاقم پر صورتی و بنفش و وسایل دکوری و مرغ آمین و عکس خانوادگی و مجسمه های کوچولو باشه؟ :| بعد از رفتن محبتی و نصاب و مصی نمیدونم چیکار کردم عمه ام گفت باریکلا :)) یهو باز آهنگ تو ذهنم پلی شد آهنگ باریکلای حامد پهلان :))
من و اون یکی هست قرار داد نانوشته ای داریم یه روز در میون یکی مون از دست اطرافیان خوب نیست :)) دوستش خلش کرده بود میگه دوستم دیوونه ام کرده :)) مجددا آهنگ دیوونه منصور تو ذهنم پلی شد و براش نوشتم دیووونه دیووونه دیووونه شو دیووونه دیووونه غم نداره هیچ چیزی کم نداره دیووونه شو کی به کیه :))
۵ شنبه : معلوم شد مصی که بگم خدا چیکارش نکنه لباس منو انداخته بیرون :| اون لباسیم انداخته دور که یادگاری مادربزرگم بود بهش میگیم چرا انداختی دور؟ میگه رو صندلی بالکن بود خب :| میخواستم بزنم تو سرش بگم خب ندیدی ماشین لباس شویی داشت کار میکرد؟ اااه اااه آدم فضوله بیخود ¬__¬ بعدم توجیه میکنه که آدما میمیرن لباس چه ارزشی داره :| بخدا میخواستم بزنم لهش کنم احترام سنش رو نگه داشتم و گرنه از بس حرص خوردم جوش زدم :|
پنجشنبه هم دو نفر اومدن برای وصل کردن لوستر :)) بندگان خدا از دوستان همسایه طبقه 4 ام بودن ^__^ وقتی اومدن بابام بهشون لوستر حال و پذیرایی رو داد نگفت فقط لوستر بالای تلویزیون 810 تا گوی بزرگ داره کریستال کوچیکاش بماند :)) بعد که لوستر رو وصل کردن گفت اینم کریستال هاش :)) بعد بابا و عمه ام فکر میکردن تمام زنجیرها کریستال بزرگ میخوره ولی یکی در میونه :)) بیچاره ها اول بالای 560 تا کریستال بزرگ رو وصل کردن رو هوا معلوم شد غلط بوده مجبور شدن باز کنن دوباره وصل کنن :)) فکر کنم بعدش یک ماه رفتن استراحت ^__^
عصرشم زنگ زدم به آژانس سر کوچه مون گفتم سلام آقای جان نثار هستن؟ گفتن نه رفته کسی رو ببره جایی :| گفتم کی میاد؟ گفت اگه صبر کنی زنگ میزنم ازش میپرسم گفتم باشه خلاصه بعد دو دقیقه دیدم زنگ نزد زنگ زدم که ببینم چی شد پس :)) گفت خانوم یعقوبی همین الان داره میاد :)) روانی کردم این آژانس مون رو :)) یعنی اگه دوستم نداشتن :دی فکر کنم کلا مجبور بودیم از اون یکی آژانس ماشین بگیریم در مواقع لزوم :)) ولی خب از اونجایی که من رو از فینگیلی بودن میشناسن دوستم دارن با این اخلاق گندی که دارم :)) خلاصه عمه ام با جان نثار رفت دنبال خاله جان کلانترش و دختر خاله اش :)) این که میگم کلانتر به خاطر اقتدارشه :)) اصلا یه چیز خیلی خاص و تاپیه :)) بعدشم دیگه شب قهوه خوردیم و خاله بابام به شوخی و خنده فال گرفت :)) مرده بودیم از خنده بعد اومدم تو تلگرام به دختردایی بابام بگم جات خالی لوپز (لقب دیگه این خاله ی بابام!) داره فال میگیره اشتباهی به یکی هست تو قلبم گفتم :)) یه وضعی شدااا :)) چون یکسری کلماتی گفته بودم که عمرا تا حالا نشنیده بود از من :| قشنگ طول و عرض و عمق ادبم لو رفت :))
بعدشم مشغول درست کردن و تزیین خرما و حلوا بودیم و من داشتم دلقک بازی در میاوردم و در همین حین بابامو چند  بارم زن دادم :))))) حتی بابای دوستمووو تا شاید از دست مامانش راحت شه (الان میان پست میدن زنان علیه زنان :)) ) 
شبشم که کل کل مون شد :)) آخر مجبور شدم از یه فن نامردانه استفاده کنم بدو بره بخوابه :)) :| از بیانش معذورم :)) فقط میدونم خیلی نامردم :)) 
جمعه : صبح ساعت 7:30 بیدار شدم دست و روم رو شستم رفتم واحد عمه ام اینا سرک کشیدم :دی و از ساعت 8 صبح تند تند به درسا پیام دادم و هولش کردم :)) طفلک وقتی رسید ساعت 9 بود و نرسیده بود چای بخوره :)) میگفت تو راه به بابام گفتم درسته میگن دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه ولی این مورد استثناست یا باید به موقع برسی یا نرسی بمیری :)) و گرنه نیوشا منو میکشه :)) 
خلاصه رفتیم تو اتاقم بگو بخند که دیدیم تلفن زنگ میزنه میگن همه تو اتوبوسن بیاین دیگه :)) منم هول شدم پالتو رو روی ژاکتی که تنم بود پوشیدم تبخیر شدم :)) بعدم وقتی رسیدیم بهشت زهرا من و درسا باید بدو میرفتیم یه جایی همون اطراف قطعه 14 بعد پسر و نوه ی دختر خاله ی مادربزرگم :| میگن قطعه 14 اون سمته ها :| خواستم یه چیزی بهش بگم بره تو افق :)) ولی همچنان احترام سنش رو نگه داشتم خلاصه وقتی اومدیم، دیدیم ای بابا فقط یه صندلی هست :| من که پا دردم درسام کفش پاشنه بلند پوشیده :)) هیچی دیگه دو دو تا چارتا کردیم من نشستم درسا نشست رو پای من :)) منم سرمو چسبوندم بهش خوابیدم جبران دیر خوابیدن شب قبلش :)) بعدش یهو دیدم صدای گریه عمه ام میاد :| رفتم کنارش میگم گریه نکن بابا الان اینا سه تایی پیش هم هستن مام سه تایی پیش همیم :)) سه تای ما خیلی هم بهتره چون من رو دارین :)) خلاصه خنده اش گرفت و من اومدم برگردم سر جام که دایی بابام گفت بیا جای من بشین پیش دوستت باشی و راحت باشین میخواستم بگم زودتر میگفتی دیگه ایش :)))) خلاصه ی کلام مراسم که تموم شد مستر مداح! گفت عزیزان عزادار رفتین خونه مشکیاتون رو در بیارن بزن و بکوب کنین :)) بماند چه زجری کشیدیم تو ترافیک تا از بهشت زهرا برگردیم :| و سر میز چقدر من از دست یکی از همسایه ها خندیدم یه ده باری من و امیر سامان رو بهم معرفی کرد :)) انگار همو نمیشناسیم :)) غذا رو که خوردیم بدووو رفتیم خونه که چای بذاریم :)) تا رسیدیم یکسری از مهمونام رسیدن بعد دیگه من لباس مشکیو در آوردم یه لباس پوشیدم پر جغدای رنگی رنگی درسام رفت مشغول پذیرایی شد :) به قول رضا روحانی سربلندم کرد :)) بگذریم وقتی مهمونا رفتن کاری کرد که قشنگ به غلط کردن افتادم ^__^ دیگه تا 10 شب حرصم داد :)) بعدشم دیگه همه رفتن از دست همه راحت شدیم :)) 
شنبه : دوست جان عمه اومد خونه مون ^__^ کلی شیطنت کردیم گفتیم خندیدیم براشون کلاس نبات درست کردن گذاشتم! :)) و یواشکی قرار گذاشتیم دو تایی بریم بیرون برای عمه و بابا خرید کنم از عزا درشون بیارم ^__^ 
یکشنبه : چون ریاضیم ضعیفه خیلی زیاد و خب معلم سر خونه جوابگو نبود ثبت نام کردم کلاس اولین جلسه کلاسم امروز بود معلم مون هم فامیلیش یعقوبی بود :)) و اینکه به زندگی امیدوار شدم :)) تو کلاس بعضیا واقعا هیچی بلد نبودن هیچیااا :)) 
خب به نظرتون پست رو تموم کنم؟ یا هنوز کمه؟ :)) 
+ دستام درد گرفت شباهنگ چطوری تایپ میکنی؟ :| از ساعت 5 شروع کردم 7 و نیم تموم شد :|
التماس دعای فرج
در پناه حق باشید 
یا مهدی
یک عدد جسد ِ جوگیر می باشم :/...
ما را در سایت یک عدد جسد ِ جوگیر می باشم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4i-am-a-muslim-girla بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 18:33