خرید با دوست عمه!

ساخت وبلاگ
یَا حَنَّان
امروز قرار بود با دوست عمه ام بریم خرید عمه و بابامو از عزا در بیاریم ^__^ انقد اتفاقات بامزه افتاد نمیدونم کدومش رو بگم بخوامم همه اش رو بگم خیلی زیاد میشه ولی خدایی از اولین ثانیه دیدار (16:15) حتی قبل تر خندیدیم تا همین یکم پیش (23:30 تقریبا) که رفت خونه شون
اولش با ده دقیقه تاخیر اومده تو مترو زنگ زده به من که فاطمه ته قطار نیستی که! از من اصرار که سمت ته قطارم از اون انکار به ذهن هیچ کدومم نمیرسه اوشون به صورت دیفالت رفته خط به سمت کهریزک :)) یهو خودش فهمید زد زیر خنده :دی خلاصه سوار مترو شدیم :) 
راننده ی گرامی قطار مترو ^__^ قبلاترها فرمول یک کار میکرد یا حداقل آرزو داشته بنده ی خدا که فرمول یک کار کنه ^__^ واسه همین انقد تند رفت که وقتی ایستگاه مفتح نگه داشت همچنان همه جا تاریک بود o_O مونده بودیم چرا تاریکه، که دیدیم داره دنده عقب میگیره بازم با سرعت و همه ویژی افتادیم رو هم :| این بار زیادی رفت عقب باز رفت جلو ویژی هم از این ور ریختیم رو هم :)) خلاصه کشت ما رو تو ایستگاه مفتح :| باور کنین بقیه مسیرم جوری رفت که وقتی رسیدیم تجریش و هنوز زنده بودیم من میخواستم همونجا دو رکعت نماز شکر بخونم :)) 
دیگه نرم نرمک رفتیم پاساژ قائم ^__^ من کاری ندارم اونجا لباس گرون تره یا ارزون تر! این مهمه که همیشه چیزی که خواستم داشته :) 
عمه جان گفته بود اگه میخواین چیزی بخرین یه روسری قطع کوچک نخی یا ابریشمی قهوه ای سوخته یا طوسی بگیرین :| ساده هم باشه ضمنا :)) یعنی به هر کس میگفتیم دچار بحران میشد :)) آخر روسری قهوه ای سوخته ی ساده ی ساده ی نخی قطع کوچک یافت نشد مجبور شدیم طرح محو بخریم :دی
بعد رفتیم سراغ خرید برای بابام ^__^ میخواستم براش یه ست گرمکن بخرم برای باشگاه رفتنش سبز خوشگل نداشتن :( اما یه سفید مشکی داشتن عااالی *__* البته چون میخواستم حتما رنگی بخرم نخریدم ولی با فروشنده طی کردم تا هفته دیگه نفروشه برم بخرم ^__^ به جاش یه تیشرت سبز خریدم؛ چه تیشرت خریدنی :)) بنده خدا گفت سایزشون چیه؟ گفتم نمیدونم والااا قد و وزن بگم شما میتونی تقریبی بگی؟ گفت بله گفتم گفت پس میشه هم هیکل من؛ یه نگاه بهش انداختم گفتم بله یهو چشمم افتاد به ‌‌‌شکمش :| گفتم البته شکم نداره مثل شما تخته شکمش :)) شکمش رو داده تو میگه اینجوری؟ :)) خلاصه بعد کلی مشورت به این نتیجه رسیدیم سایز مدیوم باید بخریم نه لارج :)) خدا رو شکر اندازه اش هم هست :دی 
بعدشم رفتیم طبقه 5 ام بریم پیش آشنامون برای بابام ادکلن بخریم ^__^ خلقت خدا انگار طبقه 5 ام کلا یه جای جدیدی بود :)) من حاضرم قسم بخورم جای کافه ویونا عوض شده :)) سر همین نزدیک بود من فکر کنم آشنامون از عطر فروشی به موبایل فروشی تغییر کاربری داده :|
بعد کلی اتلاف انرژی اتفاقی یافتیم مغازه رو ^__^ رفتم تو میبینم ااا اولا که طبق معمول خود آشنامون سفر تشریف داره :)) از منم مارکوپولوتره کصافط :)) بعدم اونی که میاد مغازه عوض شده یه خانومه است ^__^ بهش گفتم یه ادکلن بده تو فلان رنج قیمت فکر کن خودت میخوای برای دوست پسرت کادو ببری :)) اصلا مغازه رفت رو هوا (دوست عمه و خود خانومه و سه تا مشتری خانوم دیگه تو مغازه بودیم) البته بعدش گفتم دقت کن دوست پسرت از این جوجه های 60 و 70 نیست متولد دهه 40 ببینم چه میکنی :)) خلاصه یه تعدادی ادکلن آورد یکیش عالی بود خیلی خوب بود اصلا بعد که میخواست کارت بکشه دیدم میگه قیمتش ان تومنه :| بی اااادب ولی دلمو برده بود :)) خریدم حالا تا آخر ماه کلا 20 هزار تومن دارم :)) به من بیچاره کمک کنید :)) 
خرید کردیم اومدیم بیرون تاکسی دربست گرفتیم خلش کردیم^__^ البته دوست جان عمه خلش کرد من از اولش گفتم من هیچی بلد نیستم :)) کم مونده بود ما سر از همت غرب در بیاریم :)) خلاصه که با یاری خدا رسیدیم خونه ^__^
شما فکر کن یه دختر جوان قرار بوده ساعت 7 خونه باشه ساعت 8:30 هنوز نیومده خانواده محترم زنگم نزدن ^__^ دوست عمه میگه با توجه به اینکه اینا نمیدونن منم دارم باهات میام خونه تون چه دل گنده ان :)) گفتم نه بابا اینجوری نیست منتها ما قسم خوردیم! فقط وقتی زنگ بزنیم بگیم کجایی که طرف دم در باشه! باور نکرد :)) تا اینکه 7 دقیقه بعد پشت در خونه بودیم و موبایل من داشت زنگ میخورد :)) 
از شدت خنده نمیتونستم در رو باز کنم :)) بعدم هول شدم قسم و آیه قاطی شد گفتم دیدی گفتم ما به قایق قرآن قسم خوردیم :)) 
خلاصه کادوها تقدیم شد و رسیدیم به بحث شیرین و جذاب شام ^__^ املت درست کردیم :) زشته بگم ولی از اونجایی که من خیلی بد غذا! و کم غذام 5 تا تخم مرغ ناقابل رو با دو تا و نصفی نون تافتون خوردم :)) تازه انقد دوست عمه گفت ماشالله ماشالله کوفتم شد کم خوردم :)) مسئولین رسیدگی کنن کسی به میزان غذایی که من میخورم نگاه نکنه و هی بگه ماشالله کوفتم میشه :)) 
دیگه بعدش شوهر جانش گفت خیلی امروز ول بودی بیا بریم طلاقت بدم :)) الانم نصف شبی دنبال محضرن :)) 
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید! 
التماس دعای فرج 
در پناه حق باشید 
یا مهدی
یک عدد جسد ِ جوگیر می باشم :/...
ما را در سایت یک عدد جسد ِ جوگیر می باشم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4i-am-a-muslim-girla بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 18:33